شوق زندگی در رگهایمان جاریست هر چند گه گاه سرد می شود از جوشش
مهربانی های ناکرده زیاد است هر چند دستانمان را زنجیر غرور و قلبمان را محبوس خود خواهی کرده باشیم.شکرانه ها بسیارند برای سجود
ببینیم و نبندیم چشمهایمان را روی انوار شاد و گرم افتاب هر روز
, لطافت پر شاپرک لمس کردنیست هر چند می پرد از روی سطح افکارت نا گها نی.,هر چند ازیاد می رودهر از گاه صدای اذان گل در گوش بلبل...,اسمان ابی هنوز هم نقش و نگار می زند برایت, سفید و لاجوردی, نگاهت را دریغ مدار از این گنبد الهی,سلام مرا هم به خدا برسان گه گاه...
زندگی شاید
ریسمانی است که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید آن لحظه مسدودی ست
که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
آه ...
سهم من این است
سهم من این است
سهم من
آسمانی است که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروک است
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید :
دستهایت را دوست دارم.