راز

 

من راز نگاهت را از آینه پرسیدم چشمان نجیبت را از دور پرستیدم

مثل گل نیلوفر چشمان تو بهاری شد از پیش دلم رفتی و نفهمیدم

مرز دل و چشم تو از شهر افق پیداست من سرخی گل را در خنده ی تو دیدم

در شهر اقاقی ها تو پاک ترین عشقی من راز شگفتی را از باغ دلت چیدم

لبخند زدی آرام بر گونه ی غمناکم من با گل لبخندت به حادثه خندیدم

ای کاش دو چشم تو سر فصل افق ها بود آن وقت تو را هر صبح از پنجره می دیدم

وقتی گل آرامش در باغ دلم روئید گلبرگ وجودم را بر عشق تو پیچیدم

خورشید شدی رفتی تا اوج شکوفایی من از عطش عشقت بر آینه تابیدم

نظرات 1 + ارسال نظر
مرتضی شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:04 ب.ظ http://www.mortezatavakoli.blogspot.com

اولین نظر وبلاگت به نام ثبت شد .
امیدوارم سال خوب و خوشی داشته باشی . !!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد